بايد رفت و ما با خستگي گفتيم:
لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيزبايد رفت و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي
كه تخته سنگ آنجا بود يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسي راز مرا داند كه از اين رو... به آن رويم بگرداند و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل
دعايي زير لب تكرار مي كرديم و شب شط جليلي بود پر مهتابه
زينسان بارها بسيار چه سنگين
بود اما سخت شيرين بود پيروزي و ما با آشناتر لذتي ،هم خسته هم خوشحال ز شوق
و شور مالامال یكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند و ما بي تاب
لبش را با زبان تر
كرد ما نيز آنچنان كرديم و ساكت ماند نگاهي كرد سوي ما و ساكت مانددوباره خواند
، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم بخوان !
او همچنان خاموش براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد پس از لختي در اثنايي
كه زنجيرش صدا مي كردفرود آمد ،
گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد نشانديم
شب دست ما و دست خويش لعنت كرد چه خواندي ، هان ؟ مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بودهمان كسي راز مرا داندكه از اينرو به آرويم بگرداند
نشستيم و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم و شب شط عليلي بود
نظرات شما عزیزان:
|